امــــروز گذرگاه آینده
امــــروز گذرگاه آینده

امــــروز گذرگاه آینده

امروز

داستان کوتاه « مزد ترس »

مردی در سوز زمستان کنار جاده ای می رفت که صدای خوفناک زوزه گرگی مو بر تنش سیخ کرد !

یک لحظه به خودش نگاه کرد و به چوبدستی که بر دست داشت فکر  کرد و باخود گفت شاید گرگ با دیدن چوبدستی ناراحت شود و به او حمله کند پس چوبدستی را به آرامی زمین انداخت 

اما زوزه گرگ هر لحظه شدیدتر می شد مرد با خود فکر کرد شاید گرگ گرسنه است و دارد فکر می کند که ابتدا از کدام طرف او حمله کند و کجایش را گاز بگیرد 

فکر بکری به نظرش رسید بله او کمی خوراکی گوشتی با خود داشت که میتوانست گرگ را سیر کند پس خوراکی هایش را برای گرگ انداخت گرگ همه غذا را بلعید!

بله مرد درست فکر میکرد  اما گرگ باز هم زوزه می کشید مرد با خود گفت گویا گرگ گرسنه تر از این چیزهاست من هم اگر فرار کنم او ممکن است از پشت سر حمله کند و از جای حساسی از بدنم گاز بگیرد و مرا بکشد پس بهتر است کمی سر گرگ را گرم کنم شاید کسی در این نزدیکی ها باشد و به کمکم بیاید و بهتر است قبل از گرگ تصمیم بگیرم که گرگ کجایم را بخورد!

 مرد فکر کرد که اگر گرگ از هرجای دیگرش حمله کند او را خواهد کشت و فقط گوشت پاهایش میتواند او را نجات بدهد

 اما اگر پایش را به سمت گرگ بگیرد او فکر خواهد کرد که میخواد به او لگد بزند و ممکن است عصبانی شده و حمله کشنده ای را آغاز کند پس باید آرام آرام به گرگ نزدیک شود و انگشتان پایش را به آرامی به دهان گرگ نزدیک کند

بله مرد موفق شده بود با ارامش انگشتان پایش را در دهان گرگ بگذارد و از این بابت خیلی خوشحال بود  گرگ پنجه های مرد را به دندان گرفت و شروع به خوردن کرد و به آرامی پای مرد را میجوید اما کسی به کمک مرد نمی آمد مرد کم کم از ترس از هوش رفت .... چند ساعت گذشت مرد ناگهان احساس کرد صورتش خیس شده به صورت خود دستی زد او هنوز زنده بود آبی که روی صورتش بود را با دست پاک کرد و به آن نگاه کرد چند قطره آب کفدار بود بالای سرش را که نگاه کرد نوجوان سیزده ساله ای ایستاده بود بله این آب دهان آن نوجوان بود! مرد که از درد به خود می پیچید با عصبانیت به چهره نوجوان نگاه کرد و نوجوان گفت خجالت بکش انگشتان پایت را از دهان این لاشه دربیاور؛ من دیشب پاها و دندانهای این گرگ را شکستم اما تو از جنازه او شکست خوردی 

مرد عصبانی تر شد و گفت برو بینم دروغگوی نفهم این گرگ خوابیده و اگر من این کار را نمی کردم اکنون مرا خورده بود ! نوجوان گذاشت و رفت و فردای آن روز مردم جسدمردی را که پایش در دهان لاشه گرگی مانده بود و از سرما مرده بود را در بیابان پیدا کردند